از شمارۀ

دیدار، جایی در موسیقی

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

خاطره‌بازی با موسیقی

نویسنده: ترانه میرشاهی

زمان مطالعه:5 دقیقه

خاطره‌بازی با موسیقی

خاطره‌بازی با موسیقی

برای يک لحظه سكوت كن.

.

.

.

(بگذار موسیقی نواخته شود)

حالا ادامه بده.

 

اینک که نواختن کلماتت را در پس‌زمینه‌ای از موسیقی از سر می‌گیری بیش‌تر به وجد می‌آیم. انگار ذاتاً می‌دانی که چگونه بگویی تا به ریتم قلبم هشیارتر شوم. سکوت را می‌شناسی. سکوت که می‌کنی ترانه‌ی دیگری در من می‌نوازی. آن‌جاست که رد نگاه‌ها و لبخند چهره‌ات می‌شود زبان ما، زبان منحصربه‌فرد ما.

 

روزها می‌گذرد و در این فکرم که چه موسیقی‌ای با تو جفت‌تر است؟ از درون تو زاده شده یا به قصد همراهی با تو آفریده شده باشد؟ آن‌قدر ناشناخته‌ای که هیچ موسیقی‌ای به گرد پای تو نمی‌رسد. می‌ترسم از روزی که دیگر نباشی. دیگر آن ترانه نباشی. آن سکوت و آن شعر نباشی. آن‌وقت چه کنم؟ تو را گم خواهم کرد؟ فراموش خواهی شد؟ باید عجله کنم. باید تو را و تمام تو را به آوایی پیوند بزنم که تا همیشه بمانی، که در تنم و در اعماق روحم خانه کنی.

 

لای لای لای لای کَژوله چاو کَژالِم

اَرِی اِمشو چن شوه ئازیزم دوله یارانِم

اَرِی وَک باغچه‌ی بی‌او ئازیزم تشنه‌ی وارانِم

 

(لای لای لای لای نازنین چشم غزالم

امشب چند شب است عزیزم که از یارانم دورم

مانند باغچه‌ای بی‌آب عزیزم تشنه‌ی بارانم)

 

موسیقی بستر یک پیوند است. پیوند دو هم‌زبان. پیوند دو بی‌زبان پر تمنا. ندای خاموشی را پرطنین می‌سازد و فراتر از تصاویر و کلمات به عمیق‌ترین نقطه‌ی وجود راه می‌برد. تمرینِ تمرکز است و تکرار. یک قطعه بارها و بارها که تکرار شود از آنِ تو خواهد شد. هر اوج و فرود، هر رنگ و لعاب و هر آن‌چه در سودایش باشی در تو به سان رمزی بازگردانی ‌شده تا دگربار با شنیده‌شدنِ نغمه‌ای از سالیان دور، از نو جان گیرد و حال، گذشته و آینده را چونان نقطه‌ای فشرده در هم بیامیزد.

 

فراتر از پیوند عاشقانه، موسیقی پیوند با خاک و ریشه است. با زبان و کهن‌دردهای جمعی بشر. برای هم‌چون منی که نوعی پیوند احساسی با موسیقی دارم، گوش‌دادن به تصنیف‌ها و آهنگ‌های ایرانی، طعم و عطر بازگشت به خانه را دارد و برای درد دل‌تنگی‌ام، دل‌تنگی‌ای که در لحظه چندان از آن آگاه نیستم، مرهمی‌ست. از این رو است که این اواخر و بنا بر قرار معهود، هر چهارشنبه کتاب «جاودانه‌ها» را برمی‌دارم و بخشی از ترانه‌ها و تصنیف‌های سرجمع‌شده در کتاب را زنده می‌کنم تا فضای اتاق را پر کرده و سپس در درونم جای گیرد. ای کاش آن‌قدر عمیق جای گیرند که هرگز از حافظه‌ام رخت برنبندند. بمانند، حتی بی‌سروصدا هم که شده بمانند، اما نه بی‎وفا. بمانند جوری که با شنیده‌شدن دوباره جان بگیرند و در ضرب‌آهنگ دستانم نمایان شوند. بمانند جوری که حتی اگر در کهن‌سالی از روایت زندگی خودم چیزی در خاطرم نماند، آن‌ها مانده باشند.

 

از زمانی که به‌خاطر دارم شرکت در نشست‌های موسیقی که در منزل نزدیکان برگزار می‌شد برایم از واجبات بود. در اغلب اوقات باقی هم‌سن‌و‌سال‌هایم در اتاقی دیگر جمع شده و مشغول به صحبت می‌شدند، من اما دوست داشتم در جمع نوازندگان و خوانندگان حضور داشته باشم؛ تنها برای شنیدن. در لحظه و با هر ضرب چنان شوری در درونم بیدار می‌شد که با هیچ‌چیز برابری نمی‌کرد و به‌وقت شب چنان آسوده و سبک به خواب می‌رفتم که سابقه نداشت. شاید هم همیشه مخاطب‌بودن و وارد نشدن جدی در این حوزه آن‌قدر شورافزا است. می‌توانم از شنیدن لذت ببرم بدون این‌که درگیر قواعد شوم.

 

خاطرات پراکنده‌ام از آن سال‌ها یکی در بداهه‌نوازی دف بین دو فرد غریبه که پیش از هم‌نوازی با هم آشنایی نداشتند، اما به واسطه‌ی این زبان می‌توانستند وارد مکالمه‌ای آوایی شوند و دیگری در دف‌نوازی‌های فرهاد، دوست پدرم، خلاصه می‌شود. دف در دستانش شکل ماه لک‌گرفته‌ای بود که می‌خواست به صحنه‌ی آسمانی خود بازگردد و نوازنده با تلاش و عرق جبین و زور بازو، دلِ رها کردن آن را نداشت. فرهاد در کشاکش این نبرد عاشق بود. نه از روی ناسازگاری، که از روی میل و تمنا.

 

گمان می‌کنم که هنر و به‌خصوص موسیقی، جهان بی‌کرانه‌ای‌ست که به حد کافی فضا در آن وجود دارد. فضایی برای خلوت تنهایی و پرسه در درون، فضایی برای گریه‌کردن و برای کوک‌شدن ساز بدن، برای نواختن قطعه‌ای بد، بداهه، اوج و بازگشت و از نو پیمودن این سِیر. چند روز پیش در کتاب «یا این یا آن» می‌خواندم که چگونه اپرا‌ی «دون جووانی» موتسارت برای کیرکگور تجسم «یگانه ستون هستی‌ست که تا کنون نگذاشته همه‌چیز برایش در قعر هاویه‌ای بی‌کرانه فرو ریزد». موسیقی کارکرد‌های نجات‌بخش کم ندارد. در جمع‌هایی که حس غریبگی را بر می‌انگیزند یا در پیمودن یک مسیر به تنهایی، در هر دو حال موسیقی‌ست که دل را به خودش قرص می‌کند. در همراهی و قدم‌زدن با آن انگار کم‌تر می‌شود ترسید، نگران بود یا شرم داشت. می‌توان به همان پلی‌لیست تکراریِ وصله‌پینه‌ای و انحصاری خود گوش سپرد و هیاهوی اضافی جهان را به هیچ گرفت.

 

دی چو کوسم کَفت

چو زنگِم زریا

دَسِم له دامان ئازیز

دوسَگَم بریا

هاوسران دردِم هاوسران دردم له سرتا وه پا آلوده‌ی دردم

ئای ئازیزم ئای ئازیزم

 

(دیدی چه‌طور از قدر و منزلت افتادم

چه‌طور شهره‌ی خاص‌وعام شدم

دستم به دامنت عزیزم

یارم مرا ترک کرده است

یاران پر از دردم یاران پر از دردم، از سر تا به پا آلوده‌ی دردم

آی عزیزم آی عزیزم)

 

برای آن روزها که درونم درد می‌کند، موسیقی مرهم شایسته‌ای‌ست. چنان حساسیت برون از انتظاری به ارث برده‌ام که درد در من سریع حل می‌شود و اثر می‌کند، چنان که شادی. چنان که وجد؛ و در نتیجه موسیقی. برای روزی که غمگینم به سراغ تصنیف «شور درد» شهرام ناظری می‌روم. دوست کرمانشاهی‌ام روزی این تصنیف را همراه با معنایش برایم فرستاد. مطمئن هستم که خودش هم نمی‌داند چگونه در روزهای سخت به آن پناه می‌برم. بعد هم به موسیقی‌های فیلم زبیگنف پرایزنر سری می‌زنم. تصاویر فیلم‌های کیشلوفسکی را تداعی می‌کنند و من در پناهگاهی که با آهنگ‌ها و تصاویر برای خود ساخته‌ام قدری آرام می‌گیرم. آرام می‌گیرم چون وجهی از خویشتن را باز می‌یابم که همان ترانه است، همان شعر، همان سکوت و همان نمودی‌ست که باید باشد.

ترانه میرشاهی
ترانه میرشاهی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.